محل تبلیغات شما



ی ترین صحنه زندگی ، دیدن یه دختر کارمنده که موهاش از کنار صورتش ، از زیر مقنعه عقب رفتش بیرون اومده و داره با گوشه ی مقنعه شیشه ی عینک فریم مشکیش رو پاک میکنه و غر میزنه و پای راستشو میندازه روی پای چپش .


قدش یک و هشتاد میشد و یه صدکیلویی هم وزن داشت! تا جایی که میتونست شلوارشو کشیده بود بالا و با اون شلوار دمپا کشی مچ پاهاش که سفید بودن رو انداخته بود بیرون.باسنش تخت بود و رونای بزرگ داشت،توی اون هوای سرد تیشرت پوشیده بود و دستبندای رنگی هم انداخته بود و حدود یک ربع جلوم قدم میزد و گاهی که نگاش میکردم یه لبخند تخ*می تحویلم میداد! سه روزِ که کارش همینه! امروز دیدم خیلی خجالتی طور اومد کنارم وایساد و ازم شماره خواست!!! من فقط سرم رو انداختم پایین.انگار که کَرَم.

تصمیم گرفتم از فردا حلقه بندازم انگشتم تا ازم بکشه بیرون. من یه آدمِ سنتی ام و نمیتونم با مردای جذابِ این مدلی ارتباط برقرار کنم وجدانن.

+دلم واسه بارون و مه و برگ ریزونِ جنگل تنگ شده.فقط یه شمالی میتونه درک کنه دلتنگِ اینا بودن چه دردِ عمیقی میتونه باشه ذاتن! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها